قبل از هر چیز از صمیم قلب ابراز تاسف خودمان را بابت اینکه دنیا به پایان نرسیده و متاسفانه هنوز زندهایم اعلام میداریم، همچنین تشکر میکنیم از هموطنان عزیز که طبق آمار و براساس مدارک موجود جزو معدود کشورهایی بودیم که این فرضیه پایان دنیا را زیاد جدی نگرفتیم و از همین جا مشت محکم خودمان را بر دهان یاوهگویانی میزنیم که ملت ما را به خرافهگرایی متهم میکنند.
ضمنا خدمت خاندان محترم نوستراداموس هم عرض میکنیم که از ایشان بابت پیشبینی اشتباهشان دلخور نیستیم و چیزی به دل نگرفتهایم، خیالشان راحت!
به هر حال بعد از اینکه مطمئن شدیم دنیا به آخر نمیرسد به سرمان زد جهت تفریح برویم پیادهروی (خاک بر سرمان، از بس تفریح نکردهایم به قدم زدن روی پیادهروهایی که از میدان مین هم خطرناکترند، میگوییم تفریح!) شاید باور نکنید، اما نیمساعتی گذشته بود و هنوز پایمان در چاله چولههایی پیادهرو نشکسته بود که به ذهنمان رسید حداقل تا فرارسیدن پایان بعدی دنیا کمی روی فرهنگمان کار کنیم و چون میدانیم در این برهه حساس زمانی مسوولان محترم به کارهای مهمتری مشغولند و کسی به فکر ارتقای فرهنگ مردم نیست، تصمیم گرفتیم خودمان جهت آموزش مردم پیشقدم شویم ـ و از این بابت کلی به خودمان میبالیم! ـ بعد از این تصمیم سوار یک فروند تاکسی شدیم و یکهو تصمیم گرفتیم آموزش را از آقای راننده شروع کنیم و بعد در مورد نحوه درست رانندگی کردن و... داشتیم ارائه فضل مینمودیم که آقای راننده کنار اتوبان توقف کرد و فرمود: «برو پایین» پیاده که شدیم دیگر نفهمیدیم چطور شد، اما خوب یادمان است بعد از سومین یا چهارمین باری که راننده محترم کله ما را به کاپوت ماشین کوبید فرمود: «حالا فهمیدی؟» و بعد ایشان رفتند و حسرت دانستن اینکه چه چیزی را باید بفهمیم روی دل ما گذاشتند ! کمی سرمان گیج میرفت، اما در کارمان مصممتر شده بودیم!
شب در میوهفروشی محلهمان سعی کردیم به آقای فروشنده برخورد درست با مشتری را یکجوری آموزش بدهیم که به ایشان برنخورد، اما هنوز حرف ما تمام نشده بود که آقای فروشنده خیلی محترمانه در ترکیب صورت ما تغییری ایجاد کرد و فرمود: «همینه دیگه نمیفهمی!».
بعد خواستند بیایند از نزدیکتر به ما بفهمانند که نمیفهمیم ـ نه که ما ترسیده باشیم ـ اما سوار ماشینمان شدیم و درها را از داخل قفل کردیم! اگرچه سنگینی سیلی آقای فروشنده را کماکان روی صورتمان احساس میکردیم، اما باز ناامید نشدیم و تصمیم گرفتیم آموزش را با آن دسته از هموطنانی ادامه دهیم که دادن فحش به همدیگر را نشانه عمق دوستی و صمیمیت میدانند و به آنها بفهمانیمحتی در زمان جاهلیت هم اگر کسی به کسی فحش بد میداد خون به پا میشد، اما الان چه شده که نشانه صمیمیت شما... به گمانم زیاد حوصله گوش دادن نداشتند و ما هم بعد از خوردن اولین لگد، چندان تمایلی به ماندن و ارائه توضیحات بیشتر نداشتیم و بلانسبت شما عینهو اسب دویدیم.
جایتان خالی خیلی وقت بود با این سرعت ندویده بودیم! الان هم به دلیل پارهای از مسائل از ذکر برخوردهای بسیار محترمانه! کارمندهای بانک که باعث میشوند حداقل در زمان دریافت وام حس یک آدم مفلوک و بدبخت به ما دست بدهد و از نحوه جریمه کردن پلیس محترم راهنمایی و رانندگی که چندبار نزدیک بود سکته کنیم و از برخورد ارباب رعیتی کارمندهای ادارات و... میگذریم و...
به هر حال از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان شب وقتی خسته و هلاک با سر و کله ورم کرده در کمال آرامش استراحت میکردیم!
به این نتیجه رسیدیم که آموزش و ارتقای فرهنگ مردم از فتح قله اورست با دمپایی ابری سختتر است! ضمنا کشف کردیم برای زندگی در تهران چند شرط مهم لازم است، اول اینکه... بیخیال مهمتر از همه این است که حتما باید لیسانس مدیریت بحران داشته باشید!