خونه ی عزیزجونم بودیم
من3تا دایی دارم
( سهیل)
(محمد)
(علی)
همه نشسته بودیم
من گفتم دایی علی دلم عروسی میخواد ازدواج کن دیگه
خندید گفت: مگه عقلم کمه؟این همه دختر! تنوع رو ول کنم خودمو محدود کنم به یه نفر؟
دایی محمدم گفت تو دیگه خیلی تنوع طلبی علی
لااقل مثل من یه مدت با یکی باش فقط با یکی نه اینکه همزمان با چند نفری
تو دیگه خیلی خوش اشتهایی
دایی سهیلم اهل این کارا نیست (ساکت بود و سرشو انداخت پایین)
من گفتم : یعنی دوست پسر منم اینجوری فکر میکنه؟
که یهو هر سه تاشون جا خوردن منو نگاه کردن گفتن چی؟ تو؟ چرا آخه؟
دایی علیم گفت : چرا دایی آخه ؟نذار باهات بازی کنه؟تو انقدر احساساتیو حساسی که تحمل نداری
دایی محمدم پرید تو حرفشو گفت نه دایی نکن این کارو با خودت
منم میدونم تو طاقت نمییاری و داغون میشی
همین فردا بهم بزن رابطتو نذار عمیقتر شه
دایی سهیلم گفت از تو توقع نداشتمو داشت میرفت
که من گفتم :شوخی کردم.من دوست پسر ندارم
اما
وقتی با دخترای رنگاوارنگید
یه بار این حرفارو به خودتون میزنید؟
فقط منم که دل دارم؟روحیم لطیفه؟دخترای دیگه سنگن؟بازی کردن با اونا اشکال نداره؟اما اگه کسی با من و احساسم بازی کنه اشکال داره؟
اونا آدم نیستن؟
فقط من آدمم؟
همشون ساکت شدنو دیگه چیزی نگفتن
این یه داستان ساخته شده ی ذهن من بود برای تلنگر به بعضیا
نمیدونم چقدر خوب بود چقدر بد
اما امیدوارم استفاده کنید
ممنون که خوندید