مردی مرغ چکاوکی را به دام انداخت و خواست که او را بخورد . چکاوک که خود را اسیرمرد دید گفت ای بزرگوار تو در زندگی ات این همه مرغ و خروس و گاو و گوسفند خورده ای و از خوردن آن زبان بسته ها هرگز سیر نشده ای و از خوردن من هم سیر نخواهی شد.
پس مرا آزاد کن تا به جای آن سه پند به تو بدهم که در زندگی ات به دردتبخورند و با به کار گیری آنها نیکبخت شوی.
اولین پند این است که هرگز سخن محال را باور نکن .
مرد که از شنیدن اولین پند خشنود شده بود چکاوک را رها کرد و چکاوک بر سر دیوار نشست
و گفت پند دیگر اینکه هرگز بر گذشته غم نخور و بر آنچه از دست داده ای حسرت نخور.
سپس ادامه داد . اما در بدن من مرواریدی گرد و گرانبها وجود داشت به وزن 300 گرم
که با آزاد کردن من بخت خود و سعادت فرزندانت را بر باد دادی زیرا مانند آن در عالم وجود ندارد.
مرد از شنیدن این سخن از حسرت و ناراحتی به خود پیچید و شیون کرد .
چکاوک که حال او را دید گفت مگر نگفتم بر گذشته غم نخور و حسرت چیزی را که از دست دادی نخور ؟
و مگر نگفتم حرف محال را باور مکن من 100 گرم هم نیستم چگونه مرواریدی 300 گرمی در بدن ما جا می گیرد؟
مرد که به خودش آمده بود، خوشحال شد که چکاوک دروغ گفته و پرسید خوب پند سومت چیست؟
چکاوک گفت: با آن دو پند چه کردی که سومی را به تو بدهم؟!!!